علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

جانشین ِ مادرشوهر

51. یا حق (راست، درست)   رفت تو آشپزخونه و رو کرد به من که تو پذیرایی بودم و گفت "ظرفا خشک شدن؟ جمعشون کن!!!" . موقع ِ آشپزی میاد تو آشپزخونه و می پرسه " داری چی درست می کنی؟" یا " مهمون میاد شام چی داریم؟" . گاهی که غذا (کتلت یا کوکو) یا کیک کمی قهوه ای تیره شده باشه  می گه "اینکه سوخته!!!!" .   همه ی اینها در حالیه که همسرم بنده خدا اصلا کاری به آشپزخونه  و اینکه من چه کردم و چه نکردم (دخالت در امور مربوط به غذا و تصمیم گیری ها و ...) نداره  و در مورد غذاهام هم بیشتر مثبت نظر میده و آدم سخت گیری نیست کلا، و احیانا اگر هم در موردی نظرش منفی باشه از سکوتش م...
25 آذر 1394

خنده دارهای ِ ما + 2 سال و 4 ماهگی

50. یا شهید "پست  ِ خنده دارهای ِ ما مدتیه به  احترام ماه محرم و صفر تو آرشیو نگهداشته شده بود ، حالا همراه ِ بقیه ی نوشته های این ماه آوردمشون"   برای ناهار بهش کتلت دادم، همون پای گاز، و بعد پرسیدم خوب بود؟ سیر شدی؟ گفت "بله خوب بود اما دوست داشتم سفره بندازی" (کپی ِ باباش ). تازگیها متوجه شدم از لیوان و ظرف ما نمیخوره و می گه خوردنیه...یکدفعه دوزاریم افتاد و فهمیدم منظورش اینه که دهنیه . تو قطار که شنید داداشم به همسرم گفت اینجا جاجرمه یه جور پرسید "جاجرم؟؟؟؟!!!!"  که همه خندیدیم..دقیقا مثل جناب خان . شب بود و همه خواب بودن و میخواستیم بخوابه و سروصدانشه، حالا گیر داد...
25 آذر 1394

دلنوشته

49. یا باعث الان که دارم اینا رو می نویسم واقعا حال عجیبی دارم، نمیدونم کار درستیه یا نه؟ اما میخوام بنویسم چون فکر می کنم اینجا جاییه که من همیشه از احساساتم نوشتم ... مدتهاست که وبلاگمون از حال و هوای قبلش خارج شده، درسته که به قول همه ی دوستای خوبم هدف اصلی من از نوشتن ثبت خاطرات پسرکم بوده اما نمیشه و نمی تونم از کنار تاثیر بی نظیر نظرات دوستان خوبم که با خوندن نوشته هاشون حالم خوب میشه و  راهنمایی هاشون خیلی  بهم کمک می کنه راحت بگذرم، خلاصه اینکه طی ماههای اخیر و بعد از کمرنگ شدن بازار نظر دادن و نظر خوندن ها فقط خواستم کاری کنم که  در ِ اینجا رو باز نگهدارم تا روزی که ...نمیدونم کی خواهد بود؟؟ اما امروز......
25 آذر 1394

از تولد تا عروسی

48. یا مجید از همون یک سالگی به بعد کاملا مشخص بود که عشق ِ تولده و هر بار که کیک میدید حتی از این کیکای کوچک پذیرایی می گفت شمع بیارید تولد بگیریم، حالا از 10 مهر (عید غدیر) که عروسی خاله مریم رو دیده و بهش خیلی خوش گذشته رفته تو کار ِ عروسی، البته بگم که عروسی های پر سر و صدا رو دوست نداره و از همین مدل های مهمونی مانندش خوشش میاد، چون تا سال قبل که تصورش از عروسی فقط عروسی های اصفهان بود می گفت "نریم عروسی، ترقه می زنن ". شب عروسی خواهرم وقتی داشتیم وارد تالار می شدیم و از کنار ماشین عروس رد شدیم به باباش گفت " چرا برا مامان ماشین عروس نمی خری؟" در حالی که به خاطر سر و وضعم صورتم زیر چادر بود و درست جایی رو نمی...
23 آذر 1394

ماجرای ِ ما و پسرک در ایام ِ عزای ِ سید الشهدا علیه السلام

47. یا ودود   امسال چهارمین ماه محرم عمرت رو تجربه کردی پسر ِ عزیزم، شاید اولین سالی بود که به طور خاص خاطراتی ازش در ذهنت موند و موندگار شد، که امیدوارم پایه و اساس خوبی برای بودن و موندن در این راه و حسینی وار زندگی کردنت بوده باشه، اولین نشونه ی ماه محرم برات پارچه سیاهیه که تو خونمون نصبش می کنیم هرسال، یادمه از بچگی میدونستی روش یه چیزی درباره ی اماما نوشته و هر جایی هم که یه پرچم می دیدی اشاره می کردی و  می گفتی "نوشته امام زمان" و چه ذوقی می کردیم ما، لباس سیاه تن کردن و  نوشته ی یا جسین روی اون هم نشونه های بعدی بودن، اما با باقی نشونه ها هنوز مونده که خوب ِ خوب آشنا بشی، امسال از ه...
21 آذر 1394
1